گل پسر ما پرهامگل پسر ما پرهام، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

حرفهای بابایی (پرهام و بابائیش )

اولین برف پاییزی

من که سنی ندارم ، بابام هم یادش نمیاد این موقع سال همچین برف سنگینی اومده باشه ولی هرچه بود موجبات سرگرمی و شادی پرهام شده بود ! دیدن سقوط دونه های درشت برف از آسمون خب واقعا لذت بخشه - توی یک فرصت کوتاه که مامانی خونه نبود ، مقداری برف آوردم تو اتاق و پرهام وقتی دید شبیه بستنی سرد و سفیده هوس کرد ازش بخوره ! ولی وقتی دید بی مزه اس پشیمون شد ! رغبتی برای دست زدن به برف نشون نمیداد ولی از شکل پذیری و کم کم آب شدن و ناپدید شدنش خوشش میومد - راستش هوا خیلی سرد بود و نمیشد زیر بارش برف ، بازی کرد اما اگه خدا بخواد معمولا تا عید چندتا برف اینجوری میاد و آدم برفی و عکس و سرسره بازی و ... در راهه ! این عکس هم برای خالی نبودن عریضه ! و کاملا...
25 آبان 1390

برگ ریز نود

با این خیال که تا دیر نشده بتونم سوژه های پاییزی را شکار کنم دوربین را بردم توی پارک جنگلی ، ولی عکسهایی که در ادامه مطلب میبینید چیز دیگه ایی میگن ! امیدوارم از دیدن اونها لذت ببرید عکسهای جدید پرهام را توی پست بعدی خواهیم دید ...     ...
7 آبان 1390

اولین روز /دومین ماه/ سومین فصل/چهارمین سال

از لحظه ایی که میفهمی یک موجودی از تو و شریک زندگیت شکل گرفته و داره رشد میکنه ، دنیایی از احساسات جدید و رنگارنگ توی قلبت پدیدار میشه ، اولش شروع میکنی به خیالبافی  و خودتو با یک پسر یا یک دختر کوچولو در حال قدم زدن و خوش و بش تصور میکنی ... بعد به خودت میگی کدومش بیشتر بهت میاد ! نیم نگاهی به همسرت میکنی و یواشکی به جای اونم خیالپردازی میکنی . قند توی دلت آب میشه وقتی که توی آغوشش یک نوزاد را به تصویر میکشی  ... بخصوص اونروزایی که شب از سرکار میای خونه و چشمت به لباسهای نیم وجبی و اسباب بازیهای جورواجوری میافته که مامانی با ذوق و شوق قلبی فراوون و البته با ابراز احساسات زبونی یکی یکی نشونت میده و حسودیت میشه که چرا مث...
3 آبان 1390
1